از کویر تا بهشت
2 بازدید
موضوع: ادبیات فارسی

از کویر تا بهشت


✍️ محمد مختاری 

به دوستش وعده یک سفر زیارتی داده بود؛ دل خودش هم برای مشهد‌الرضا لک زده بود.
علی دو بلیت اتوبوس گرفت.

احمد که خوابیده بود، در جاده‌ی طولانی وسط کویر بیدار شد.
او برای اولین‌بار راهی مشهد می‌شد. چشم که باز کرد، فقط برهوت بود و آفتاب. نه استراحتگاهی، نه مغازه‌ای، نه کمترین نشانی از رفاه.

چند دقیقه بعد کولر بی‌نوا هم از کار افتاد و گرما روی سرشان ریخت.
غر زدن‌های احمد شروع شد:
ــ علی؟
ــ جانم؟
ــ این بود اون «مسافرت باحال» که قولش رو داده بودی؟ این کویر خشک و این اتوبوس نیمه‌جان؟ نخواستم بابا!
ــ هنوزم می‌گم؛ بهترین جاییه که می‌برمت.
ــ می‌شه بگی از چی لذت ببرم دقیقاً؟
ــ احمد..میشه کمی صبور باشی؟

علی سرش را به طرف شیشه برگرداند و به بیرون نگاه کرد.
با لحنی گرم و صمیمی‌تر ادامه داد:

«رفیق عزیزم… راستش همین که الان اینجاییم یعنی راه رو درست اومدیم و داریم به مشهد نزدیک می‌شیم.
می‌دونم سخته… می‌دونم اگه شاگردشوفر کولر رو به‌موقع سرویس کرده بود، این‌طور نمی‌شد.
می‌دونم می‌شد اتوبوس بهتری هم گیر آورد.
ولی باور کن این تنها اتوبوسِ مشهد در این تاریخ بود.
قطار و هواپیما رو هم که خودت گفتی نیست.

ولی…
من خیلی ذوق دارم؛
داریم به مشهد نزدیک می‌شیم… حس می‌کنم همه‌ی خستگی‌ها داره از تنم در میره. فقط چند ساعت دیگه تا حرم مونده.